روزهای خوب مریم بودن ...
86/3/26 :: 4:41 عصر
حال من رو می پرسی؟ حال دلم رو می خواهی ؟ ... راست بگم یا دروغ ... !؟ دروغش اینه که خوبم و راستش اینه که (( می گن )) خوبم ... ولی خودت می دونی که تو اگه خوب باشی ، من خوب ترینم ...
... چند وقتی هستش که از تو بی خبرم . یا نه ، شاید از خودم بی خبرم . نمی دونم ؛ به هر حال فقط اینو می دونم که دلم برای تو تنگ شده ، دلم برای خودم تنگ شده ، دلم برای خدا هم تنگ شده ... نمی خوام دوباره برات بنویسم اون همه حرفهای تکراری رو ...
... چند وقتی ست که به گریه هایم دهان کجی می کنم ، بغض هایم را بی رحمانه سرکوب می کنم ، شبها ، خواب هایم را به کابوس های قفل شده سنجاق می کنم و چند لحظه مانده به تمام شدن رویاهایم ، از خواب می پرم ... می دانی ؟ حس می کنم دیگر کسی قدر چشم های بارانی را نمی داند ، مثل زمانی که اشک ، حرمت داشت ، دیگر کسی ارزش کلمات را نمی داند ، مثل زمانی که یک نامه ، از عزیزی دور ، تقدس داشت ، حالا دیگر کسی بهای سفر و رفتن را نمی داند ، مثل زمانی که برگشتن و بودن و ماندن آرزویی بود برای دل های عاشق ...
... می دانی ؟ انگار روزهایم سوخته اند ، انگار شب هایم مرده اند ، انگار دلم با یک خداحافظی پژمرده و لحظه هایم با ساعت صفر ، یکی شده اند ...
... دیروز ، تصمیم گرفتم نگاهم را برایت پست کنم ، می خواستم خنده هایم را درون پاکتی بگذارم و برایت بفرستم ، می خواستم حرفهایم را که تمامش تکرار عشق بود ، به تو بدهم ، اما ، دلم سوخت برای واژه ها ، که خط فاصله میانشان را بر هم نزند ، دلم سوخت برای خودکاری که بی تردید و رام ، گوش به فرمان من ، روی کاغذ می رقصید و کلماتی که از ذهنم می پریدند ، برای دروغی که در پس خنده هایم پنهان کرده بودم نگران شدم . برای بهانه ای که برای نزدیک تر شدن به تو می تراشیدم آشفته شدم و حسرت خوردم بر نشانی که از تو نداشتم و ندارم ...
... نمی دانم چرا بعضی وقتها یک جورهایی می شوم . نماز که می خوانم ، دوست دارم هی بیشتر بخوانم ، دوست دارم آنقدر بخوانم که غصه های دلم ورق بخورند . اما بعضی وقتها حسابی بی حوصله ام . احساس می کنم لحظه ها ایستاده و غصه ها در دلم رسوب کرده اند . دلم مثل دل باغ خزان دیده می شود ، بوی کوچه های تنگ و بن بست را می گیرد و جای دردی عمیق بر شانه هایم سنگینی می کند ...
... تا حالا شده که چیزی را به اصرار از خدا بخواهی ؟ چیزی که خوشبختی و سعادتت را در گرو آن ببینی ؟ چیزی که احساس کنی متحولت می کند و تو را می رساند به خانه ی خوبی ها . اصلا بهترینت می کند ، آسمانیت می کند ، بی عیبت می کند . چیزی که اگر به دست بیاوریش ، تو را غنی می کند ، بی نیاز و وارسته ....
... نه ، نه ، نه ! اشتباه نکن ، اینکه می گویم ، مادی نیست . به قول معروف ، ” توی جیب جا نمی شه ! ” آنچه من می گویم ، در قلب جا می شود ، آن هم نه هر قلبی . فقط قلب های بزرگ ... اصلا همین است ، خودش است : قلب بزرگ ، سینه ی گشاده .
می دانی من از خدا چه می خواهم ؟ من (( صبوری )) می خواهم . همین ! از خدا یک قلب می خواهم که یک دنیا صبر در آن جای بگیرد . از خدا سینه ای می خواهم فراخ و گشاده که هیچ گاه به تنگ نیاید . از خدا دلی می خواهم که یک عالمه گذشت هم آن را لبریز و پر نکند (( تا بخواهی پیوند ، تا بخواهی تکثیر ... )) امروز به این نتیجه رسیده ام که از خدا فقط یک چیز می خواهم : (( صبر ! ))
نه اینکه صرفا در برابر مشکلات بزرگ صبر کنم . نه اینکه فقط اگر مصیبتی ، گرفتاریی ، بلایی یا سختی بزرگی در زندگیم رخ داد ، صبور باشم و تحمل کنم . نه ، نه ، دوست دارم آنقدر بزرگ شوم که بتوانم در مقابل ناملایمات کوچک صبور باشم . باور کن من فکر می کنم تحمل ناملایمات کوچک ، سخت تر از تحمل ناملایمات بزرگ است . نه ؟ تعجب می کنی !؟ ... حقیقت این است که این روزها کم طاقت شده ام ، جزئی ترین موضوعاتی که برخلاف میلم باشد ، مرا عصبی می کند . تو فکر می کنی چرا گاهی انسان در کنترل حس خودش ضعیف می شود ؟ ... به هر حال وقتی خودم را در کنترل خشم و عصبانیتم ناتوان می یابم ، به حقیقت درک می کنم که ما انسانها ، چقدر ضعیف و در عین حال چه اندازه عجول و بی طاقتیم . وقتی خوب خودم را ارزیابی می کنم ، می بینم بیشترین نارسایی های اخلاقی ام از همین ضعفم ناشی می شود ؛ همین که در مقابل کوچک ترین چیزی که موجب نارضایتی ام باشد ، برافروخته و ناشکیب می شوم ، همین که با کمترین چیزی که برخلاف میلم یا بر ضد پیش بینی و انتظاراتم رخ دهد ، بی قرار و عصبانی می شوم . حالا می بینی ؟ می بینی که حق دارم تنها یک چیز را از خدا بخواهم . تنها صبر . صبر در تمام اندازه هایش ، در برابر کوچک ترین و پیش پا افتاده ترین موضوعات نامطلوب هم ، بسیار بزرگ و ارزنده است . (( صبر )) شکوفایی ایمان است .
... حتی وقتی همه ی درها بسته ست ، باز هم ته دلم کورسوی امیدی رو حس می کنم . همیشه فکر می کنم دریچه ای ، روزنه ای یا رخنه ای هست که هنوز پیدایش نکرده ام . گاهی خسته می شوم ، گاهی فکر می کنم بیهوده جست و جو می کنم ، فکر می کنم پشت درهای بسته ، زندانی شده ام و فریادم به گوش هیچ کس نمی رسد . هیچ کس به یاریم نمی آید . هیچ کس نیست . احساس می کنم به آخر راه رسیده ام ، به بن بست !
... درست در همان لحظه رشته ی باریکی از نور مرا به دنبالش می کشاند . ناکهان به کلیدی طلائی برمی خورم ، کلیدی که همه ی درها و دریچه ها را باز می کند . نمی دانم چرا تا امروز این کلید را ندیده بودم . اما خوب می دانم کسی بوده که صدایم را شنیده است . به کمکم آمده ، کسی که همیشه هست ، حتی وقتی که مطمئن می شوم کسی نیست ، باز او هست . گر چه من فراموشش کرده ام ، او مرا از یاد نبرده ست ... با مهربانی اش باز مرا غافلگیر و شرم زده کرده است . او که کلید همه ی درهای بسته را دارد . می تواند تمام بن بست ها را باز کند . می تواند ...
... اگر باور کنم که او می تواند ، اگر یقین کنم که او هست ، اگر بدانم که او مرا از یاد نبرده ست ، آن وقت در دلم چراغی روشن می شود ؛ چراغی که می توانم آن را به دست بگیرم و آنقدر به جست و جویم ادامه دهم تا آن روزنه ی پنهان را بیابم ، تا گمشده ام را پیدا کنم . اگرآن چراغ را دشته باشم ، راهم را گم نمی کنم ، در چاله ها و چاه های سر راه نمی افتم ، در جاده های جست و جو سرگردان نمی مانم ، حیرانی ام را فریاد نمی زنم ، اگر آن چراغ را داشته باشم ، آشفتگی ویرانم نمی کند ، دردهای دلم عذابم نمی دهد ، بغض های سنگین گریبان گیرم نمی شود ... اگر آن چراغ را داشته باشم ...
... انگار سرنوشت من را با دلواپسی آمیخته اند ، چرا که حتی این نامه ی دست و پا شکسته هم آرامشم نداد . ... برایم زیاد دعا کن . دعا کن که صبور باشم . این خواسته ای ست که مصرانه از خدا طلب کرده ام . تو هم برای من بخواه . برای خودت هم بخواه . برای همه بخواه ... برایم دعا کن . من می ترسم . من از خشم خودم می ترسم . خوبِ من ! نازنینم ، اگر هنوز هم مثل روزهای کودکی قلبت پاک است ، برای من دعا کن ؛ برای (( ما )) دعا کن . که حسابی محتاجم و محتاجیم به دعا ...
... نامه ام را نذر چشمان بارانی ام به قاصدک می دهم برایت بیاورد ، فقط یادت نرود که نامه ام را برگشت نزنی و با دل بخوانیش ... با حسی که من نوشتم بخوانی و با بغضی که در حنجره اسیر مانده ... به خدای خوبمان می سپارمت گلکم ، شاد باشی و صبور !
به امید دیدار : مریم ، دختری از تبار مشرق زمین .
م . آرامش
http://www.shazdehkoochooloo.persianblog.com
خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
:: کل بازدیدها ::
80986
:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
1
:: درباره خودم ::
:: اوقات شرعی ::
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::