سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزهای خوب مریم بودن ...


86/3/11 ::  2:16 عصر

 

 

 

نازنینم سلام ، خوبی ؟ حال دلت خوب است ؟ فکرت چه می کند ؟

حال دل مرا نپرس که بی خبرم ... و حال فکرم را که در حوالی تو پرسه می زند ...

گفته بودم که حال خودم را نپرس ، یادت هست ؟ اما می خواهم حالا بپرسی ... می خواهم بدانی که حال (( مریم )) چگونه است ؟ بسیار خوب ، خودم می گویم . مدتی ست که مریم ، مریم نیست ... روحی ست سرگردان ، مرده ای ست متحرک ! عاشقی ست پریشان و گمنا می ست سرگشته و مبهوت !

... از چه برایت بگویم ؟ از درد بنویسم که می دانم تو هم داری ؟ از خنجر بنویسم که می دانم تو هم خورده ای ؟ از رنج بگویم ، که می دانم تو نیز برده ای یا از دل که می دانم تو هم سپرده ای ؟ از تِرک که تو هم خورده ای یا از زرد که تو نیز پژمرده ای ؟ از داغ دل که تو هم دیده ای یا از زخم که تو نیز چشیده ای ؟  ...

... از چه برایت بنویسم ؟ از هوای دلم که مدتی ست ابری ست یا از احوال چشمهایم که بارانی اند ؟ یادت هست در یکی از متن هایم نوشته بودم : ” چشمان من عمری ست آبستن اشک هستند با یک بغض نازا که صدای حنجره ام را خدشه دار کرده ... ” !؟ از هوای فکرم بگویم که توفانی ست یا از حال لحظه هایم که تشنه ی با تو بودن اند !؟ ...

... از چه برایت بخوانم ؟ از کتابهایی که مدتهاست گرد ، رویشان را گرفته و همین اطراف پراکنده اند یا از غم های دل تمامی کسانی که بی قرارند و پی بی قراری دلشان دنیا را بر هم می زنند !؟ از کتاب مقدس* برایت بخوانم که نوشته : ” و من / همه از جانب این رنج است / که گریانم / از چشم من و از نهان من / این خون است / که فواره می زند / مرا که دیری ست / از همگان دورم / دور ... ” یا از نوشته های تازه ام که همه نشان از دلتنگی دارند و اندوهی سرگردان که حرفهایم را هم مکدر کرده ... !؟

... از چه برایت تعریف کنم ؟ از زندگی که جاری ست و می گذرد چه بی من و چه با تو !؟ از لحظه که سوار باد شده و می تازد یا از شعر تازه ام که ” خسته از این غربت آباد و دلم جای دگر / این حوالی ، رهروی ، راهی و همراهی نبود ... ، از خنده ای برایت تعریف کنم که مدتهاست بر لب کسی نمی بینم یا از تنهائی که همنشین همیشگی روزها و شبهایم شده ؟ ...

... از عروج چشمهایم بگویم که به دنبال تو ، تمام آسمان را گشته یا از وجودم که سرشار از خراش است ؟ از روزگار بی ترانه بنویسم یا از عطر یادت که هنوز در خاطرم مانده !؟ از هوای پریدنم تعریف کنم که تصمیم گرفته ام غربتم را بروم یا از فاصله ی دستهایمان که به اندازه ی  دو رکعت نماز عشق است !؟ از کفش هایم که تنگ رفتن اند برایت بخوانم یا از ” درخت شاید و اما ” ، که تنها علاجش بذر ” کاش ” است ؟

... چند شبی ست که خوابهای شیشه ایم از ترس می شکنند ، کابوس و بختک به رؤیاهایم پنجه می کشند و من ، سنگ می شوم ! مثل دیشب ، برایت گفتم که ، گلویم پر از فریاد بود و لبانم دوخته ... و وای که چه تعبیری داشت خوابم : ” زدن یک پل تازه از دره ی مرگ تا... من ، دورتر از خودم ایستاده بودم و تو ، از خودت پرت شده بودی ... روحم ، بر فراز ابرها بود و جهان ، در سکوت ...

یادت می آید ، چند وقت پیش ، یک روز گفتم : ” احساس می کنم سیم های مغزم حسابی قاطی شده اند ، کاش می شد مخم را بشکافم ، مغزم را باز کنم و سیمهایش را درست و از روی قاعده کنار هم بچینم ” و تو ، فقط گفتی نگو ! نپرسیدی چه شده که قاطی کرده ام ، نگفتی دردت چیست ؟ نگفتی فریاد بکش ، هوار کن ! فقط گفتی : ” زخم آدم سرمایه س ، با کسی قسمتش نکن ! ” و نکردم ...

 

*********

... یادت هست ؟ قبلا در دستور زبان فارسی می گفتند اول نامه از این جمله استفاده نکنید : (( ملالی نیست ،‌ جز دوری شما ، که آن هم امیدوارم به زودی دیدار میسر گردد و روی ماه شما را از نزدیک زیارت کنم ... )) حالا من می خواهم بگویم : ” دیگر ملالی نیست جز هوای تازه ی کوچ که دلم قصد سفر کرده ... نمی گوید کجا ، فقط قصد رفتن دارد ... برایش تفالی می زنم به حضرت حافظ و پاسخ می دهد که – آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست / هر کجا هست خدایا ! به سلامت دارش . – و حالا ، این وقت شب ، بار و بندیلش را بسته و عزم رفتن کرده . چه بگویم جز اینکه به خدا بسپارمش و امید دیدارش بگویم ؟ چه بگویم جز اینکه مواظب خودش باشد و دل به نااهل نسپارد و راه بیگانه نرود و از خدا بخواهم که دمی تنهایش نگذارد ؟ چه از او بخواهم جز اینکه برایش دعا کنم سنگی سر راهش نباشد و گوش به نامحرمان نسپارد ؟ و ره توشه چه بگذارم برایش جز یاد خدا و عشق او ... چه چیز همرهش کنم جز لبخندی عمیق و حسی لطیف !؟ جز دعای خیرم ، و آبی که برای سلامت برگشتنش پشت سرش می ریزم ، چه بدرقه ی راهش کنم !؟ در این وانفسا که دوست را از دشمن تمایزی نیست ، چگونه نشان از دوست بدهمش ؟ چطور اعتماد کنم که راه را از بیراهه باز بشناسد ؟ چگونه حقیقت را بشناسانمش در حالیکه هنوز ، جای سیلی پنج حرف حقیقت بر صورتم جا خوش کرده و دروغ ، موذیانه پوزخند می زند ؟ در مرز بین دروغ و دروغ تر ... کدامین را انتخاب کنم !؟ ...

دیگر وقتی نیست ، زمان رفتن است ... چشمان و پیشانیش را می بوسم و یک آیة الکرسی می خوانم و آبی را که نشان از پاکی دارد ، پشت سرش می ریزم ... رفت ... حالا من مانده ام تنهای تنها ... او به دنبال گمشده اش رفت و من ماندم و من ... به سلامت ...

 

***********

حالا ، سطر ، سطر ذهنم خالی ست ... می خواهم به اندازه ی سهمی که هوایت را کرده ام ، قدم بزنم ... به خدای خوبمان می سپارمت گلکم ! فقط یادت باشد ، به مقدس ترین ها ، که به پای کسی نیفتی که زبانش برای گفتن ” دوستت دارم ” نمی چرخد ...ای رؤیای دور از دسترس من ! آخرین بهانه ام را برای با تو بودن ، برای همیشه ، خط می زنم ؛ نامه ام را هم به قاصدک می دهم برایت بیاورد . چشمان عزیزت را می بوسم ، به امید دیدار : مریم ، دختری از تبار مشرق زمین .

 

* از کتاب مقدس ، دفتر سوم ، باب اول ؛ مرثیه های ارمیای نبی .


نویسنده : مریم آرامش

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
79971


:: بازدید امروز :: 
3


:: بازدید دیروز :: 
2


:: درباره خودم ::

روزهای خوب مریم بودن ...
مریم آرامش
هیچ کجای این چار تا دیوار پیشانی ام من را برای تو نشان نکرده اند ... آخر کجای این خودم بایستم تا وقتی که خواستم دور از خودم کمی نفس بکشم ، ( این هوای تو را می خواهم ) دیوانه ام نکند ! نمی دانم یادت چرا از روی زبانم نمی پرد ...

:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

روزهای خوب مریم بودن ...

:: دوستان من ::


دوست خوب

:: لوگوی دوستان من ::









:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

روزهای خوب مریم بودن