روزهای خوب مریم بودن ...
86/5/5 :: 1:48 صبح
خودم را از تو نه اما ؛ تو را از خویش می دانم
شروع بازی عشق است و من در دستهای تو
عروسک می شوم هر جور می خواهی برقصانم
اگر دریایی ام یا مثل رود از نسل بارانم
تو نازک تر نگفتی از گل و ما را نرنجاندی
چه شد آیا دلم آمد تو را ای گل برنجانم ؟
جوابت را که می دادم هراسی گنگ با من بود
و می گفتم که از عاشق شدن حتی پشیمانم
ولی حرف دلم با آنچه می گفتم تفاوت داشت
فقط می خواستم گاهی دلت را هم بلرزانم
گذشت از گریه کارت که برایم خنده آوردی
من اما خنده آوردم که چشمت را بگریانم
اگر در انزوای مرگ ، اگر در غربت تشویش
بدان هر جا که باشم با خیالت زنده می مانم ...
86/4/14 :: 1:54 عصر
زن ، زیباترین زایش زندگی ست ... زاد روز زن زیبنده ی نام تمام زنان سرزمینم ...
خدا در انتهای آفرینش بود و عالم اتفاق افتاد
و شاید که خدا هم خسته بود از خود که آدم اتفاق افتاد
و زن هرگز نبود و عشق هم آری نبود آنجا ، که در یک آن
زنی پیدا شد و عشق آمد و رنج آمد و غم اتفاق افتاد
خدا تقدیر انسان را به عصیان کردن آغازید و از آن پس
شکوهش شد دو قسمت ، هم بهشت و هم جهنم اتفاق افتاد ...
چه فرقی دارد آخر سیب یا گندم ، زنی یا مار یا شیطان
که پیشانی نوشتت از ازل این بوده کان هم اتفاق افتاد
و خون حضرت هابیل ، برگ اول تاریخ انسان را
به امضایی ورق زد تا که یعنی مرگ آدم اتفاق افتاد ...
م . آرامش
خانه
:: کل بازدیدها :: :: بازدید امروز :: :: بازدید دیروز ::
:: درباره خودم :: :: اوقات شرعی ::
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
RSS
80570
9
3
هیچ کجای این
چار تا دیوار پیشانی ام
من را برای تو نشان نکرده اند ...
آخر
کجای این خودم بایستم
تا وقتی که خواستم
دور از خودم کمی نفس بکشم ،
( این هوای تو را می خواهم )
دیوانه ام نکند !
نمی دانم
یادت چرا
از روی زبانم نمی پرد ...
:: لینک به وبلاگ ::
:: دوستان من ::
:: لوگوی دوستان من ::
:: اشتراک در خبرنامه ::
:: مطالب بایگانی شده ::